نوشته شده توسط: مهاجر
در سحرگاه صبح روز بیست و هفتم ماه رجب 1441 سال پیش در شهر مکه مردی هراسان وبا عجله سنگلاخها را در می نوردید و از کوه نور به زیر می آمد تا به شهر درآید و ماموریت خویش را شروع کند .او حامل پیام مهمی از طرف آسمان بود .شب قبل از آن که او طبق معمول هر ساله در غاری تنگ و تاریک در این کوه مشغول تهجد و عبادت بود ناگهان اتفاق خارق العاده ای روی داد .او در آسمان فرشته ای بزرگ ومهیب را مشاهده کرد که درحالیکه همه ی آسمان را فرا گرفته ونور عجیبی از او ساطع میشد به او می نگریست .ناگهان آسمان و زمین با هم لرزیدند فرشته فریاد زده بود بخوان و مرد در حالیکه عرقی سرد بر پیشانیش نشسته بود وسخت وحشت کرده بود گفت نمیتوانم دوباره فرشته فریاد زد بخوان ومرد که نامش محمد بود فریاد زد چه بخوانم .جبرئیل شانه های نحیف محمد را گرفت و به سختی تکان داد گو یی که هم اکنون روح از بدنش پرواز خواهد نمود و دوباره گفت بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید....
وبدینگونه خاکدان دنیا منزلگاه باران زلال وحی شد بارانی بهاری که در آن شب چاه زمزم را تشنه ی حلاوت خودش کرد .باران کلماتی که خداوند برآنان منت گذاشته بود وبا آنها با بندگانش صحبت کرده بود ومحمد دیگر درنگ را جایز ندانست .رسالت بزرگ وسترگ او آغاز شده بود .او آخرین شعله ی نورانی هدایت بود که بر تیره ی خاک روشن شده بود و باید قافله ی هدایت را سالاری می کرد .او می رفت تا بزرگترین و تاثیر گذارترین مرد دنیا شود