نوشته شده توسط: مهاجر
من اینجا سخت دلتنگم
در این بازار تاریک و سیاه و سرد
در این قرنی که هر مردی
اسیردست هر نامرد
من از لیخند زشت برده داران سخت بیزارم
منم یک برده ی خاموش، سیاه اما خراسانی
کنار یک ستون سرد وسیمانی
در این ویرانه ی دلگیر
میان برده های خفته درزنجیر میباشم
چه بوی چرک وخون آغشته با فریاد می آید
وپشت میله های آهنی آوای جغدی شاد می آید
به پاهای فگارم زخم چرکینی است از همصحبتی دانه ی زنجیر
که خون جاری شود از آن ز رقص وپیچ وتاب برده های مست. طنین خفته ی گردوغبارشک
که با هر تازیانه میرود از زیر پاها رو به سوی سقف قیرآلود
تکانی میدهد آرام تارعنکبوتی را
ومی ریزد به نای هر گلو زهر سکوتی را
من اینجا هستم ای ارباب
من اینجایم کنار این ستون سخت وسیمانی
ببین دندان صبرم را وبازوی ستبرم را
نه آبی نه غذایی ازتومی خواهم
نه جای خواب ونه اسبی، نوایی از تو می خواهم منم دیوانه ی رویت
منم مست شمیم زلف وگیسویت
مرا با خود ببر ارباب
به من بنگر سراپا ایستاده در غل وزنجیر
که گشتم اززندگانی سیر
برای همرهی با تو برای رهسپاری سوی تابنده ترین شهر زمان آماده
هستم من
مرا با خود ببرارباب
به هرجایی که می خواهی
تو با اسب سپیدت می شوی بادی سحرگاهی
و من همچون پرکاهی بدنبالت روان هستم
مرا با خود مسافر کن اگر حرفی زدم بیگاه ویا چون نوکر پستی بیالودم خودم را با لجنزار میان راه
مرا شلاق زن با زلف سبز بید مجنونی ویابا دست مهر خود
بزن سیلی به روی من اما مرا با خود ببر آندم
مرا با خود ببر ارباب
واز دونان بخر ارباب