نوشته شده توسط: مهاجر
بمناسبت سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه(س): |
رساندن مادر به پسر
صدام پیرزن را به جرم شیعه بودن از عراق اخراج کرده بود. او هم خود را به قم، حرم اهلبیت(1) رسانده و زندگى در این شهر و در جوار حضرت معصومه(س) را تجربه مىکرد. چند سالى بود که از پسرش خبرى نداشت. مىگفتند فرزندش را صدام به سربازى برده؛ البته اجبارى.
دلتنگى و دلواپسىهاى مادرانه که روز به روز هم بیشتر مىشد، هر شب او را به حرم مىکشاند. چشمش که به ضریح مىافتاد مىگفت: «بى بىجان! من پسرم را از تو مىخواهم.»
***
قرار شد تا گروهى از اسراى عراقى را براى زیارت به قم و به حرم حضرت معصومه(س) بیاورند. در قسمت بالاى سر مکانى را مهیا کردند تا اسرا زیارت کنند. زائرین هم خارج از آن مکان مشغول زیارت و برخى از آنها هم مشغول تماشاى این اسیران بودند. یک آن صداى جیغ پیرزنى توجه همگان را به خود جلب کرد. توجه همه به سوى پیرزن جلب شد. مجدداً صداى فریاد دیگرى شنیده شد، اما این بار از سمت اسراى عراقى؛ یکى از اسرا بود که جیغ مىکشید.
دعاى پیرزن مستجاب شده بود.
(1) در روایت آمده که شهر قم را حرم اهلبیت(ع) خواندهاند.
راوى: حاج آقا کشفى از خدمتگزاران حرم
اداى دین
تازه به قم رسیده بودم. دینى بر گردن داشتم که حسابى فکرم را به خود مشغول کرده بود. راه چارهاى هم براى خود تصور نمىکردم.
به حرم مشرف شدم. یکى از خدام را که از دوستان بود، دیدم. بعد از احوالپرسى به او گفتم که حاجتى دارم. بدون مکث گفت: بى بى آن را روا مىکند. گفتم: از کجا مىدانى؟ این بار سریعتر از قبل گفت: به گردن من! من که در دل از سادگى او تعجب کرده بودم به او گفتم: تعهد هم مىکنى؟! گفت: بله!
به صحن کوچک رفتم. همین که مقابل ایوان طلا رسیدم، حاجتم به یادم آمد. در دل گفتم: بى بى! یکى از خدام شما تضمین داده که شما حاجت مرا پاسخ مىدهى.
تازه فهمیدم چقدر سادهام که از سادگى آن خادم تعجب کردم!
کرامات معصومیه
یارى زائرین
زمستان بود. برف همه جا را سفید کرده بود. بعد از انجام کارها و بستن درب حرم مشغول استراحت شدم. خوابم برد. در عالم رویا حضرت معصومه(س) را دیدم که امر کردند: «بلند شو و چراغ گلدستههاى حرم را روشن کن» با اضطراب از خواب پریدم. با خود مىگفتم، نکند موقع اذان صبح است و من خواب ماندهام. به ساعت نگاه کردم. چهار ساعت به اذان صبح مانده بود. خیالم راحت شد .دوباره خوابیدم. باز هم همان خواب را دیدم. اهمیتى ندادم. بار سوم بى بى در خواب به من نهیب زد و فرمود: مگر به تو نگفتم که بلند شو و چراغ گلدستهها را روشن کن؟! به سرعت از رختخواب خارج شدم و خودم را به حرم رساندم. گلدستهها را روشن کردم. تعبیر این خواب و اینکه چرا بى بى این طور دستور دادند، فکر مرا به خود مشغول کرده بود تا اینکه صبح وقتى وارد حرم شدم، دیدم گروهى از زائران با یکدیگر صحبت مىکنند. دقت کردم و دیدم که با هم مىگویند: «ما چقدر باید از این خانم (حضرت معصومه(س)) تشکر کنیم!؟ اگر چند دقیقه گلدستهها دیرتر روشن مىشد از سرما یخ مىزدیم»
باعجله خود را به آنها رساندم و ماجرا را پرسیدم. گفتند دراثر بارش شدید برف راه را گم کرده بودیم و نمىدانستیم از کدام طرف باید برویم؛ بدون وسیله در وسط بیابان. هیچ راه چارهاى نداشتیم و امیدمان از بین رفته بود تا اینکه گلدستههاى حرم روشن شد و ما راهمان را پیدا کردیم و از سرماى شدید نجات پیدا کردیم. تازه فهمیدیم که خوب جایى براى زیارت آمدهایم.
این کرامت براى سالهاى بسیار پیش است که به صورت متواتر با اسناد مورد اعتماد از یکى از خدام حرم مطهر به نام مرحوم سید محمد رضوى نقل شده است. |