سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Parvahoo
روا نشدن حاجت ، آسانتر ، تا آن را از نا اهل خواستن . [نهج البلاغه]

نوشته شده توسط:   مهاجر  

پنج شنبه 87 فروردین 29  6:51 صبح
به نقل از رجا نیوز پنجشنبه 29فروردین

  بمناسبت سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه(س):
کراماتى از کریمه اهل‏بیت(س)

 

 

رساندن مادر به پسر

 

صدام پیرزن را به جرم شیعه بودن از عراق اخراج کرده بود. او هم خود را به قم، حرم اهل‏بیت(1) رسانده و زندگى در این شهر و در جوار حضرت معصومه(س) را تجربه مى‏کرد. چند سالى بود که از پسرش خبرى نداشت. مى‏گفتند فرزندش را صدام به سربازى برده؛ البته اجبارى.

 

دلتنگى و دلواپسى‏هاى مادرانه که روز به روز هم بیشتر مى‏شد، هر شب او را به حرم مى‏کشاند. چشمش که به ضریح مى‏افتاد مى‏گفت: «بى بى‏جان! من پسرم را از تو مى‏خواهم.»

 

***

 

قرار شد تا گروهى از اسراى عراقى را براى زیارت به قم و به حرم حضرت معصومه(س) بیاورند. در قسمت بالاى سر مکانى را مهیا کردند تا اسرا زیارت کنند. زائرین هم خارج از آن مکان مشغول زیارت و برخى از آنها هم مشغول تماشاى این اسیران بودند. یک آن صداى جیغ پیرزنى توجه همگان را به خود جلب کرد. توجه همه به سوى پیرزن جلب شد. مجدداً صداى فریاد دیگرى شنیده شد، اما این بار از سمت اسراى عراقى؛ یکى از اسرا بود که جیغ مى‏کشید.

 

دعاى پیرزن مستجاب شده بود.

 

(1) در روایت آمده که شهر قم را حرم اهل‏بیت(ع) خوانده‏اند.

 

راوى: حاج آقا کشفى از خدمتگزاران حرم

 

اداى دین

 

تازه به قم رسیده بودم. دینى بر گردن داشتم که حسابى فکرم را به خود مشغول کرده بود. راه چاره‏اى هم براى خود تصور نمى‏کردم.

 

به حرم مشرف شدم. یکى از خدام را که از دوستان بود، دیدم. بعد از احوالپرسى به او گفتم که حاجتى دارم. بدون مکث گفت: بى بى آن را روا مى‏کند. گفتم: از کجا مى‏دانى؟ این بار سریع‏تر از قبل گفت: به گردن من! من که در دل از سادگى او تعجب کرده بودم به او گفتم: تعهد هم مى‏کنى؟! گفت: بله!

 

به صحن کوچک رفتم. همین که مقابل ایوان طلا رسیدم، حاجتم به یادم آمد. در دل گفتم: بى بى! یکى از خدام شما تضمین داده که شما حاجت مرا پاسخ مى‏دهى.
یکى دو ساعت نگذشته بود که یکى از رفقا را دیدم. تا مرا دید با حالتى خاص پرسید: آخر کجا بودى تو؟ یک ساعته هر جایى را که فکر مى‏کردم، آنجایى گشتم. گفتم حرم بودم. بعد به همان مقدار دینى که برگردنم بود، به من پول داد و رفت.

 

تازه فهمیدم چقدر ساده‏ام که از سادگى آن خادم تعجب کردم!

 

کرامات معصومیه

 

یارى زائرین

 

زمستان بود. برف همه جا را سفید کرده بود. بعد از انجام کارها و بستن درب حرم مشغول استراحت شدم. خوابم برد. در عالم رویا حضرت معصومه(س) را دیدم که امر کردند: «بلند شو و چراغ گلدسته‏هاى حرم را روشن کن» با اضطراب از خواب پریدم. با خود مى‏گفتم، نکند موقع اذان صبح است و من خواب مانده‏ام. به ساعت نگاه کردم. چهار ساعت به اذان صبح مانده بود. خیالم راحت شد .دوباره خوابیدم. باز هم همان خواب را دیدم. اهمیتى ندادم. بار سوم بى بى در خواب به من نهیب زد و فرمود: مگر به تو نگفتم که بلند شو و چراغ گلدسته‏ها را روشن کن؟! به سرعت از رختخواب خارج شدم و خودم را به حرم رساندم. گلدسته‏ها را روشن کردم. تعبیر این خواب و اینکه چرا بى بى این طور دستور دادند، فکر مرا به خود مشغول کرده بود تا اینکه صبح وقتى وارد حرم شدم، دیدم گروهى از زائران با یکدیگر صحبت مى‏کنند. دقت کردم و دیدم که با هم مى‏گویند: «ما چقدر باید از این خانم (حضرت معصومه(س)) تشکر کنیم!؟ اگر چند دقیقه گلدسته‏ها دیرتر روشن مى‏شد از سرما یخ مى‏زدیم»

 

باعجله خود را به آنها رساندم و ماجرا را پرسیدم. گفتند دراثر بارش شدید برف راه را گم کرده بودیم و نمى‏دانستیم از کدام طرف باید برویم؛ بدون وسیله در وسط بیابان. هیچ راه چاره‏اى نداشتیم و امیدمان از بین رفته بود تا اینکه گلدسته‏هاى حرم روشن شد و ما راهمان را پیدا کردیم و از سرماى شدید نجات پیدا کردیم. تازه فهمیدیم که خوب جایى براى زیارت آمده‏ایم.

 

این کرامت براى سالهاى بسیار پیش است که به صورت متواتر با اسناد مورد اعتماد از یکى از خدام حرم مطهر به نام مرحوم سید محمد رضوى نقل شده است.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 آذر 2
امروز:   25 بازدید
دیروز:   1  بازدید
فهرست
آشنایی با من
Parvahoo
مهاجر
پرواهو فقط یک شعر نیست اوج زیبایی است .نهایت احساس و لطافت است . پرواهو خلاصه ی پروانه و آهوست
لوگوی خودم
Parvahoo
اوقات شرعی
لینک دوستان
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com