سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Parvahoo
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]

نوشته شده توسط:   مهاجر  

شنبه 86 تیر 9  10:47 صبح

   این ماجرا بر می گردد به سالها پیش یعنی زمانی که در دانشگاه تحصیل میکردم رشته تحصیلی من در آن زمان ریاضی بود وهیچ نسبتی با شعر و شاعری نداشتم.ولی در شبی از شبها دری برویم گشوده شد که در پشت آن دریایی از نور و روشنایی بود.
       در آن شب برق نبود و خوابگاه در تاریکی مطلق فرو رفته بود .من به ناچار شمعی روشن کرده و در روشنایی آن داشتم درس می خواندم.ناگهان متوجه شئی سیاه شدم که به سرعت در روی میز در حال حرکت بود.البته آن موجود غیر ازیک سوسک معمولی چیز دیگری نبودچرا که بهر حال سالها بود که سوسکها با دانشجویان به صورت مسالمت آمیز زندگی میکردندوبا همدیگر مشکلی نداشتند.
به محض مشاهده سوسک اولین چیزی که به ذهن هر کسی ممکن است خطورکند جستجوبرای یافتن یک لنگه کفش است تا این موجود مشمئز کننده را به دیار نیستی بفرستدومن هم مستثنی نبودم.اما لختی ایستادم. سوسک داشت حرکات غریبی میکرد که تا آن روز من آنها را برای کسانی دیگر شنیده بودم.اودر یک حرکت دایره ای با سرعت دیوانه واری به گرد شمع میچرخید.هیچ چیز دیگر برای او اهمیت نداشت او فقط داشت میچرخید و میچرخید و میچرخید و.....
سرم گیج رفته و اشک در چشمانم حلقه زده بود.همیشه در اشعار شعرا و کتابهای ادبیات اصولا این پروانه ها بودند که بر گرد شمع طواف میکردند.اصلا کس دیگری حق نداشت این کار را انجام دهد .آنها فقط حق داشتند عاشق شوند .آنها فقط حق داشتند در آتش عشق بسوزند و خاکستر شوند.پس این بیچاره که اینگونه ناامیدانه واز روی سوز وگداز بر گرد شمع میچرخد لابد داشت گل لگد میکرد.
آیا سوسکها حق نداشتند در آتش عشق بسوزند.آیا آنها آفریده شده بودند که همیشه در بدبختی وفلاکت دست وپا بزنند و همه خوبیها فقط برای پروانه ها بود؟
    آیا خداوند فقط برای انسانهای خوب بود و آیا من گنهکار حق نداشتم طعم شیرین عشق را تجربه کنم؟به نظرم آمد که تا آن روز در دنیایی بسیار تنگ زندگی کرده ام و اینکه هنوز که هنوز است خودم رانشناخته ام و کشف نکرده ام.و به همین خاطر است که به خدایم معرفت پیدا نکرده ام.و...
ذهنم مانند آتشفشانی منفجر شدوکلمات همچون گدازه از راه دهانم سرازیر شدند و دهانم را سوخته و دلم را آتش زدند.و بدین ترتیب غزل به دنیا آمد.


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
جمعه 103 آذر 2
امروز:   30 بازدید
دیروز:   1  بازدید
فهرست
آشنایی با من
Parvahoo
مهاجر
پرواهو فقط یک شعر نیست اوج زیبایی است .نهایت احساس و لطافت است . پرواهو خلاصه ی پروانه و آهوست
لوگوی خودم
Parvahoo
اوقات شرعی
لینک دوستان
آرشیو
اشتراک
 
طراح قالب
www.parsiblog.com